پیرمرد خاص!!!

پیرمردی 92 ساله كه سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70

ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترك كند.

پس از چند ساعت انتظار در سراسری خانه سالمندان ، به او گفته شد كه اتاقش حاضر است .

پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور كه عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او

توضیح دادم كه اتاقش خیلی كوچك است و به جای پرده ، روی پنجره هایش كاغذ چسبانده شده

است .

پیرمرد درست مثل بچه ای كه اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان

گفت :

«خیلی دوستش دارم.»

به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر كنید الان می رسیم.

او گفت : به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است كه من از پیش انتخاب كرده ام. این كه

من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دكور و... بستگی ندارد ، بلكه به این

بستگی دارد كه تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه كنم.

من پیش خودم تصمیم گرفته ام كه اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است كه هر روز

صبح كه از خواب بیدار می شوم می گیرم.

من دو كار می توانم بكنم . یكی این كه تمام روز را در رختخواب بمانم و مشكلات قسمت های

مختلف بدنم كه دیگر خوب كار نمی كنند را بشمارم، یا آن كه از جا برخیزم و به خاطر آن

قسمت هایی كه هنوز درست كار می كنند شكرگزار باشم.

هر روز ، هدیه ای است كه به من داده می شود و من تا وقتی كه بتوانم چشمانم را باز كنم ، بر

روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی كه در طول زندگی داشته ام تمركز خواهم كرد.

سن زیاد مثل یك حساب بانكی است . آنچه را كه در طول زندگی ذخیره كرده باشید می توانید

بعداً برداشت كنید. بدین خاطر ، راهنمایی من به تو این است كه هر چه می توانی شادی های

زندگی را در حساب بانكی حافظه ات ذخیره كنی.

از مشاركت تو بر پر كردن حسابم با خاطره های شاد و شیرین تشكر می كنم.هیچ می دانی كه

من هنوز هم در حال ذخیره كردن در این حساب هستم؟!

 

@@@ نــــــظـــــر يـــــــــادتـــــــون نـــــــــــــــــــره @@@

معجون آرامش!!!

کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را

به زنجیر بستند.

چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند.

آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.

بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،

دوم آنچه مقدر است بودنی است،

سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.

چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،

پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.

ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد

چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت...

 

@@@ نــــــظـــــر يـــــــــادتـــــــون نـــــــــــــــــــره @@@

خدا پشت پنجره

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه...

مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه اما موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت

اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت ...

جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد ولی وقتی سرشو بلند کرد دید که

خواهرش همه چیزو دیده ولی حرفی نزد.

مادربزرگ به سالی گفت :  توی شستن ظرفها کمکم کن...

ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه  و زیر لبی با

بدجنسی به جانی گفت: اردکه رو یادت میاد؟!!!

و جانی بیچاره که قرمز شده بود ناچارا ظرفا رو شست ...

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت  : متاسفانه

من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم...

سالی دوباره با بدجنسی تمام لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک

کنه !!!

و زیر لبی به جانی گفت: اردکه رو یادت میاد ؟!!

اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی کوچولوی بیچاره با حسرت تمام خونه موند و تو درست کردن شام

کمک کرد...

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده

تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد...

مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت : عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره

بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای

به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره...!!!

--------------------------------------------------

گذشته شما هرچی که باشه ، هرکاری که کرده باشید...

هرکاری که دایم اون رو به رختون میکشند ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...)

هرچی که هست...

باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده ، همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده !

اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده...

فقط میخواد ببینه تا کی اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیرند ؟!

بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم

میکنه ، پس میشه به خاطر داشته باشید :

خدا پشت پنجره ایستاده

 

@@@ نــــــظـــــر يـــــــــادتـــــــون نـــــــــــــــــــره @@@